پرده ی توری برف جلوی چشم زن اویخته ست.
مرد با خاطره عشقی دور مانده سرگرم درین روز زمستانی سرد !
یادها می ریزند از سر شاخه ی اندیشه ی او....برگهایی همه زرد...
زن درین سوی اتاق مانده تنها در خویش ....
عشق او خاطره دوری نیست !
بر لبش می گذرد " وه چه نزدیک و چه دوری از من "
مرد تنها در خویش بیصدا می گرید....می کشد اهی ..و..
لب می بندد " وه چه دوری و چه نزدیک به من "
پرده نازک اشک جلوی پنجره چشم زن اویخته ست !!!
نظرات شما عزیزان:
ادامه مطلب